شاید خیلی روشنفکر بازی باشد که بخواهم بگویم بدی ها لازمند، اما باور دارم که اینگونه است.بدی ها زشتی ها کثیفی ها همان هایی هستند که به من فراموشکارِ بی حواس یادآوری میکنند خوب چیست کجاست و کیست!

...

وقتی میخواهم صحبتی را با کسی آغاز کنم اولین چیزی که میگویم "سلام" و سپس جمله "حالت چطوره" است. با من هم همینگونه آغاز میکنند حرف را دیگران. با اینکه همه به این سوال جواب میدهند چه به دروغ چه با صداقت و چه از روی عادت اما دو کس بیش نیستند باخبران از حالمان یکی خدا و دیگری درونمان. این منم که میدانم چه کارهایی کرده ام در کجا پا نهاده ام و چه فکرهایی که نکرده ام...جالب اینجاست که اکثر پلیدی هایم را فراموش کرده ام ولی باز هم بدون شک خودم را سفید نمیدانم چون خودم میدانم که از من چه میداند.

...

صدایی از بیرون میشنوم...

-        چرا همیشه باید گریه ام بگیرد از این صدا؟چرا؟

-        چون بیاد می آوری که چگونه ای و با اینحال هنوز هم او بزرگتر است.

...

نمیگویم که بزرگ شده ام،راه روبرویم آنقدر طولانی هست که حتی اگر به دروغ هم بگویم بزرگ شده ام نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم،ولی در دوره ای هستم که فعلا آزمونی جز آزمون زندگی ندارم...همه آزمون ها را داده ام،مخصوصا کنکور که با شنیدن تلفظش به یاد Conquer می افتم و با وجود نتیجه رضایت بخشی که برایم داشت دارد اذیتم میکند...

همه اینها را گفتم برای یک چیز...

رفاقت

باید بروم و اکثر آن رفقای خوب و درجه یکی که از حتی چند روز بگیر تا 12 سال و حتی بیشتر به ویژه رفقای درجه یکم که از زمان تولدم با منند و مرا این که هستم کرده اند بگذارم و از نو شروع کنم...

حتی ترس مستقل شدن هم مرا اینقدر ناراحت نمیکند که دوری از رفیق ها

کسانی که زندگی ام را در کنارشان گذراندم

زندگی شان را در کنارم گذارنده اند

وقتی ناراحت بودم ناراحت بودند

وقتی ناراحت بودند نمیتوانستم ناراحت نباشم

و همه آن خاطرات خوب و خنده های الکی و با دلیل و آن همه درگوشی های مهم و سرنوشت ساز...غافلگیری های درجه یک و بیرون رفتن های یهویی

حتی دعواها

اینجا نیامده ام که بگویم ناراحتم

اینجا آمده ام که بنویسم و از خدایم بخواهم، با همه گناهانی که میدانم و میداند، که هرچه خوب است در راهشان قرار بده و بهترینشان کن در زندگیشان...به من هم بعد آنها نگاهی بینداز ولی از تو تقاضا میکنم نرسان آن زمانی را که ببینمشان و مجبور باشم فکر کنم تا بیاد بیاورم نامشان... به جای آنکه لبخند بزنم بخاطر تمام آن دوران و خاطراتی که قرار است بماند در ذهنم از تک تک لحظاتشان...

پ.ن.:لیوان خالی خالیست،خدایش میداند خودش هم میداند...چرا باید پر باشد؟ خالیست خالی خالی

پ.ن.:تقدیم به همه دوستان عزیزم. معذرت بخاطر همه لحظاتی که ناراحتتون کردم ولی قبول کنین مزه زندگی به همیناس...