این لیوان خالی رو یکی پرش کنه...

گندگی

پوچ
دنیای بدی است دنیای مجازی...
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

بچگی

میگن آدم یه روز دنیا میاد یه روزم از دنیا میره...میگن!

یه روز خوبه یه روز بد یه روزایی خیلی سخت میگذرن یه روزایی عین آب روون میرن و میرن و زندگی میبخشن به بهای از بین رفتنشون.

آخی که چه زیباست افسانه مرگ و زندگی، خب زندگیه دیگه الان من خوشحالم قبلا هی شده بد بشم باز خوب بشم بگم خوب میمونم و نموندم. این بار هم نمیمونم ولی سعیمو میکنم ولی خب آخه...بی دوست که زندگانی لطفی دگر ندارد یا مثلا دوستا اون خونواده ای هستن که خودت انتخاب میکنی. از خواهر بهت نزدیکتر از برادر بهت نزدیکتر تو عمق فکر و جونت ریشه میدوونن و واسه همیشه تاثیرشون میمونه. 

زندگی همیناست دیگه، یه بوسه یه دوست دارم یه اینکه تنهات نمیذارم نه فقط به "او" کذایی هااااا به هرکی..
زندگی یه آهنگه قشنگه که گوش میدی بهش چه خودت پخشش کنی چه وقتی تو تاکسی نشستی یهو از رادیو پخش شه...

زندگی یعنی تو تلگرام بهت پیام بدن "سلام!چطوری؟"...نه نه حتی کمتر، زندگی یعنی تلگرامت باز باشه منتظر این باشی که یکی بهت پیام بده "سلام!چطوری؟"یعنی کسایی رو داری که منتظرشون باشی...

زندگی یعنی خل بازی هایی که در میاریم، مثلا شامپو بریزیم رو کت تازه یکی:)

دیگه غم اونقد برام بی ارزش شده که بهش نگاهم نکنم

زندگی یعنی از یکی بدت بیاد

زندگی یعنی وقتی میبینی رو عکس اینستا فقط 20 نفرو میشه تگ کرد حرص بخوری

زندگی یعنی از یکی خوشت بیاد

زندگی یعنی واسه یه مدت طولانی هیچ حسی به کسی پیدا نکنی و مطمعن باشی احساساتت مردن

زندگی یعنی بزنن تو دهنت بگن "چراااا؟" چون واسشون اهمیت داری

زندگی یعنی واسشون اهمیت داشته باشی

زندگی یعنی واسشون اهمیت قایل شی

زندگی یعنی وقتی مردی برات گریه کنن

زندگی یعنی وقتی مردن گریه کنی براشون ناراحت بشی،انقد ناراحت بشی که نتونی زنده بودنتو تحمل کنی

زندگی یعنی حس کنی...دنیارو با تموم خوبی ها و بدیاش حس کنی،برف بیاد سردت شه آفتاب باشه گرمت شه امتحان داشتی استرس بگیری اگه یه درسی رو افتادی غصه بخوری اگه فارغ التحصی شدی کیف کنی اگه عاشق شدی دیوونه بازی در بیاری اگه واسه بقیه اتفاقی افتاد درگیر بشی

زندگی یعنی زندگی

زندگی یعنی... نه بذار اینجوی بگم

من یعنی زندگی

زندگی یعنی من بخوام خط قبل تموم کنم نوشتمو ولی دلم نمیاد

زندگی یعنی از خودم حرف بزنم

زندگی یعنی دلت تنگ شه

زندگی یعنی سینوسی بودن

زندگی یعنی بخوای حرف دلتو بزنی ولی نتونی و عوضش بیای لابلای متن وبلاگت دفنشون کنی

زندگی یعنی بعد نوشتن جمله قبل فکر کنی چقد بدبختی که باید اشاره کنی حتما

زندگی یعنی الان فکر کنی چقد کولی که اینارو نوشتی

زندگی یعنی یواشکی قربون صدقه هم میرن ما هم مثلا نمیفهمیم

زندگی یعنی من میخواستم زود بخوابم باز تا الان بیدار موندم

زندگی یعنی همین.
منم دوست دارم زندگی رو

اذیت میکنه ها ولی خب کی اذیت نمیکنه:)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

همگرای مجزا (۱)

-سلام

-سلام،بموقع اومدی!

-بریم؟

-فقط یه لحظه وایسا

...و از زمین زیر پایش عکسی میگیرد.

-حالا چرا از زمین؟؟(می خندد)

-میدونی اینجا کجاست؟

-...

-اینجا اولشه، اولین قدممون. نمیخوام یادم بره از کجا شروع شد.

-(اشک در.چشمانش حلقه میزند)میدونستی چقدر...

(حرفش را قطع میکند)-میدونم(چشمک میزند)...بریم؟

و دو قدم مجزا همزمان به سوی هدفی همسو منتج میشوند...

-تاحالا دوست داشتی زندگیت با یه لانگ شات تموم بشه؟ وقتی داری میری سمت افق اونم با یکی(سلقمه ای به پهلویش میخورد)

-آره ولی خب میدونی که هیچوقت نمیشه...

-کاش؟

-کاش.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

واکاوی(۱)

همین که چمدانت را بر می داری،

همه می پرسند می خواهی کجا بروی !؟

اما وقتی یک عمر تنهایی، 

هیچ کس از تو نمی پرسد کجایی !

انگار همین چمدان لعنتی،

تمام ترس مردم از سفر است!

هیچ کس از تنهایی تو نمی ترسد .

            علیرضا اسفندیاری


شده گاهی اوقات یه شعری ببینین که اگه از اون چیزی که فکر میکنین دارین توش بسر میبرین کمش کنین تو بی نهایت حدش به صفر میره؟

واسه همین لازم دونستم برای کسایی که با این شعر یه همچین حسی رو ندارن یکم توضیح بدم، شاید بعد خوندنش فهمیدین کسایی که حدشون به صفر میره دور و برتون هستن...یه سری بهش بزنن.

1-میگه "همین که چمدانت را برمیداری،همه میپرسند می خواهی کجا بروی!؟" خب من مخالفم. خیلی وقتا شده که طرف چمدونو برداشته برده خودشم رفته که رفته ولی فقط بعد از اینکه فهمیدن نیست اومدن بپرسن هی خانم یا آقا... کجا؟ کجا؟ یعنی نکته اینجاست که تا به چشم نبینن داری چمدونو ورمیداری اصلا نمیپرسن کجا میری. از اون بدتر اون موقعیه که حتی میبینن چمدونو ورداشتیا ولی بازم نمیپرسن فکر میکنن شوخیه...مثلا میگن آره آؤه برو، دیگه هم برنمیگردی مثلا جون خودت...

2-"همه میپرسند می خواهی کجا بروی!؟" همه؟ خداوکیلی؟ البته اگه بخوایم فقط کسایی که طرف رو دوست دارن(نه فقط عشق) رو حساب کنیم و بهشون بگیم همه، باشه قبول میکنیم ولی جدا نمیخوام بیشتر توضیح بدم.

3-"اما وقتی یک عمر تنهایی " من باب تنهایی سخن بسیار هست و من هم میتونم بزنم. ولی به همین بسنده می کنم که مورد داشتیم طرف دور و برش شلوغ بوده ، چمدونشو ورمیداشته هم حتی ازش میپرسیدن کجا؟کجا؟ ولی تنها بوده...تنهای تنها.تنهایی تعریف داره آخه. از من بپرسی میگم تنها کسی است که کسی را ندارد که با وی حرف دل بزند. حرف دل چیه حالا...بماند.

4الف-"هیچ کس از تو نمی پرسد کجایی !" فکر کنم متوجه شدین میخوام به کلمه هیچ گیر بدم. بعله! ببینین ممکنه حتی چند نفری هم بپرسن کجا و اگه طرف حال کرد باهاشون بگه کجا میره (اگه دروغ نگه البته) ولی اینا اونایی نباشن که اگه بپرسن دستش شل بشه نبضش تند بشه و شک کنه که بره یا نه. اونی باید بپرسه که رونده دوست داره حواسش بهش باشه! حواستون باشه...

4ب-"هیچ کس از تو نمی پرسد کجایی !" میگه نمیپرسد کجایی نه اینکه کجا میری!!!  خیلی مهمه ها! یجورایی میشه گفت تا وقتی ازش نپرسن اصلا براش مهم نیست که کجا باشه. وقتی برای کسی مهم نیست براش چه اهمیتی داشته باشه.

5-" انگار همین چمدان لعنتی، تمام ترس مردم از سفر است!" طرف میخواد داد بزنه: بابا چرا حتما باید چمدون ببرم که منو ببینین..."من" دارم میرم،"من"!! چمدون هم که خاطراته دیگه...وقتی که یکی از صاحب های خاطره نباشه هم که دیگه اون خاطره لذتی نداره.

6-"هیچ کس از تنهایی تو نمی ترسد." نمیگه نمیپرسد ، میگه...

پ.ن.:با تشکر از آقای علیرضا اسفندیاری بخاطر شعر زیباشون. هدف من فقط واکاوی بیشتر شعر بود برای کسایی که ممکنه تنها باشن یا اونایی که ممکنه بقیه رو تنها گذاشته باشن تا حواسشون جمع بشه.

پ.ن.:شعرو خوندم یهو یاد وبلاگ افتادم دیدم لیوان خالی داره چمدونشو میبنده، نپرسیدم کجایی یا کجا میری فقط گفتم بمان!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

یک اتفاق خ"او"ب

هرچه از اینکه به دانشگاه میروم آن هم تنهای تنها و آن هم به یک شهر دیگر بد گفتم و بد فکر کردم که چه خواهد شد وفلان میشود و بیصار...این چندهفته در کنار تمام آن سختی ها که فکر میکردم و واقعا به حقیقت پیوستند بدجوری فکرهای منفی ام را توی دهانم کوباند.

فکرش را بکنید هنوز در دانشگاه ثبت نام نکرده ام و یک دوست پیدا میکنم که از همان اول مرا دوست میداند و هیچ چیزی برایم کم نمیگذارد.فکرش را بکنید که دانشگاه رفتن این گونه شروع شود...مگر میشود که بد هم بشود؟

تمام آن مشکلات که فکر میکردم درست بود. اینکه خودم باید از خواب بیدار بشوم خودم لباس هایم را بشورم(البته فقط جوراب را!!! خانه خاله خوب جاییست مخصوصا اگر لباس شویی هم داشته باشد) حتی گاهی اوقات خودم غذا درست کنم که این مورد آخر انصافا کیفی میدهد که نگو و مشکلات بسیار دیگری که مجالی برای پرداختن به آنها ندارم.اما همه این مشکلات به گونه ای کاملا لامصب لذت بخشند!! افراد جدید تجربیات جدید خودکفایی در حد لیگ لوشامپیونه بشدت میچسبد مخصوصا با سس مشکلات. گریه نکردم ولی همان بغض هم چسبید چون فهمیدم واقعا خانواده و دوستانم را دوست دارم. چه از این بهتر که از همان چیز زندگی که مینالیدم از آن،شده باشد سس مخصوص همان زندگی برایم؟

بخواهم تئوری مفرط بنویسم نمیشود باید مثال بزنم و مطمعنم این هفته که در آن هستیم بهترین نمونه است:

شنبه ها بیکار مفرطم. به همین خاطر دلیلی نمیدیدم که پیشنهاد همخوابگاهی گرامی مبنی بر سوسیس تخم مرغ پنج صبح را رد کنم!! پنج صبح بیدار میشوم و حمله به سوی گاز اندکی کهنه و روغن بیرون ظرف روغنی و سوسیس کمی بی مزه میبرم و شروع میکنم به سرخ. تخم مرغ را هم که میزنم همخوابگاهی گرامی میگوید بیا که آب پرتقال گرفتم میروم و از قضا هر چقدر شاد بودم یهویی ترکید چون آب گریپ فروت بود!!! قابل توجهتان که آب گریپ فروت تلخ است...تلخ. ولی مگر میگذارم کیف مرا بترکاند. عمرا!! مینوشم از چشمان گریپ فروت و انصافا هم چسبید! شنبه دیگر بس است بروم به یکشنبه.یکشنبه متضاد شنبه است چرا چون که از نه صبح تا خود پنج و نیم غروب کلاس دارم...حتی وقت ناهار ندارم. ولی مگر میشود.خوش نگذرد؟ آری میشود یکشنبه ها خیلی چرت هستند... با این حال اتفاق خ"او"ب کم نداشت یکشنبه!

اما دوشنبه دوشنبه ها صبح بیکارم تا ناهار و به سرم میزند بروم شریفی جماعت را در بلاد خودشان زیارت کنم.اینست که به دوستان تا سه نصفه شب بیدار مانده شریفی زنگ نمیزنم و به راه می افتم که وقتی میخواهم وارد بشوم میگویند باید یکی مهمونت کنه...هه هه هه.من کلا آدم حرف گوش کنی هستم.میزنگم به اشکان. اشکان وقتی میخوابد واقعا فکر میکنید به خواب آخرت رفته.حالا فرض کنید با صدای زنگ من بیدار شود و بگوید اه چرا نگفتی قبل اینکه بیای؟ من خوابگاهم ولی بقیه دانشگان. فکر میکنید نکته کجاست؟

زنگ میزنم به سینا میگوید این احمق چرت میگه. خوبه طبقه بالای تختش خوابیدما میگه دانشگام.

خلاصه شریف گردی و نخبه بینی که به نیمه میرسد آن دوست قبل از ثبت نام و فرشته پس از آن میزنگد به من که: کجایی؟ شریف. عه منم دارم میام.عه چه خوب. رسیدم بیا پیش ما. حتما. و این میشود که با منا و حامد میرویم به دور دوم شریف گردی اما این بار متفاوت تر!

لابی دانشکده کامپیوتر شریف خیلی خوب است! باورتان نمیشود. و فکر کنید با ورود ما به آن و یک موشک ناخواسته که ساخته شد و پرتاب...لابی تبدیل میشود به محل موشک اندازی های همه. آن هم موشک کاغذی. هیچوقت صورت آن بیچاره را که موشک به گونه ای پیچ خورد که به صورت عمود از کنارش به زمین اصابت کرد و این بخت برگشته در تعجب از عذاب الهی و اینکه خدایا سقف که سوراخ نیست این یهو از کجا اومد فراموش نخواهم کرد. از آن مهم تر تلاشش برای ساخت یک موشک دیگر و بهتر را هم فراموش نمیکنم، گویی میخواست موشکی برای خود خدا بفرستد...منابع میگویند نامبرده هنوز در شوک آن موشک اولی است!!

اما از آنجا که زندگی سختی هایش را پس از دلی سیر شادی به من وارد میکند ماجرا به گونه ای رقم میخورد که من کاغذی که در آن نوشته بود مهمان شریفم و کارت من و دوستم را با آن پس میدادند گم کردم. مطمعن باشید اگر تمام روز میخندیدم هم باز این حال گیری تمام انرژی ام را میگرفت. نگهبان دلش به حال گرفته من سوخت که کارت هارا پسمان داد.یعنی آنقدر حالم گرفته شد که سینا که همیشه شوخی میکند میگفت نگران نباش آقا عب نداره. و در بی آر تی پس از شریف بود که فهمیدم زندگی رِند چقدر زیباست.وقتی فقط به خاطرات روزم فکر میکردم و ناخودآگاه میخندیدم بشدتی که یک مرد صندلی دار در بی آر تی بزور جایش را به من داد...مال خنده بود. :)

و امروز بهتر بود.سه شنبه.جدا از اینکه شب قبل یک و نیم خوابیدم و صبح شش و نیم بیدار مفرط بودم برای کلاس هفت و نیم و تا پنج و نیم کلاس مفرط داشتم و همه روز ناراحت بلیط ایضا لامصبی که نتوانسته بودم برای چهارشنبه بگیرم و روزم داشت به داغانی میرفت یک تصمیم زندگی را شاد کرد. برو رشت! یهویی؟ آره. ... . جدی میگم. میدونم.

و اینگونه شد که از هفت و نیم میگردم و میگردم تا دانشگاه و بی آر تی و ترمینال و بلیط صندلی بیست و هشت و دو ساعت ترافیک و هزار بدبختی خ"او"ب دیگر.

زندگی نمیخواهد تورا زمین بزند چون نمیتواند فقط میخواهد کمی اکشنش کند...لذت ببر.

پ.ن.: همانطور که میدانید در عنوان ایهامی وجود دارد... بله وجود دارد ... یعنی ممکنه،ممکن.

پ.ن.: منا و حامد فقط میتونم تشکر کنم... ممنون.

پ.ن.: به زندگی لبخند بزنید که از صدتا فحش هم براش بدتره...واللا.

پ.ن.: یک ساعت با موبایل نوشتم و ساعت شده بیست و دو و بیست دقیقه...عجب حالی میده تو اتوبوس بنویسی!

پ.ن.: لیوان خالی لب پر شده ولی همان تکه کوچک درونش است و پرش کرده...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

یه پست خالی

سلام به همه
احساس کردم این پست کوچولو نیازه
من این وبلاگو برای این درست کردم که نوشته هامو توش بذارم
حالا برحسب شانس مطالبی که به ذهنم میرسه اخیرا رنگ و بوی غم به خودشون گرفتن
در حالی که اصلا بحث ناراحت بودن نیست
مطلب جالب هم اگر به ذهنم برسه شک نکنید مینویسم و منتشر میکنم که کیف کنین
ممنون بابت وقتی که واسه این نوشته گذاشتین
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

سلام بر خداحافظ

شاید خیلی روشنفکر بازی باشد که بخواهم بگویم بدی ها لازمند، اما باور دارم که اینگونه است.بدی ها زشتی ها کثیفی ها همان هایی هستند که به من فراموشکارِ بی حواس یادآوری میکنند خوب چیست کجاست و کیست!

...

وقتی میخواهم صحبتی را با کسی آغاز کنم اولین چیزی که میگویم "سلام" و سپس جمله "حالت چطوره" است. با من هم همینگونه آغاز میکنند حرف را دیگران. با اینکه همه به این سوال جواب میدهند چه به دروغ چه با صداقت و چه از روی عادت اما دو کس بیش نیستند باخبران از حالمان یکی خدا و دیگری درونمان. این منم که میدانم چه کارهایی کرده ام در کجا پا نهاده ام و چه فکرهایی که نکرده ام...جالب اینجاست که اکثر پلیدی هایم را فراموش کرده ام ولی باز هم بدون شک خودم را سفید نمیدانم چون خودم میدانم که از من چه میداند.

...

صدایی از بیرون میشنوم...

-        چرا همیشه باید گریه ام بگیرد از این صدا؟چرا؟

-        چون بیاد می آوری که چگونه ای و با اینحال هنوز هم او بزرگتر است.

...

نمیگویم که بزرگ شده ام،راه روبرویم آنقدر طولانی هست که حتی اگر به دروغ هم بگویم بزرگ شده ام نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم،ولی در دوره ای هستم که فعلا آزمونی جز آزمون زندگی ندارم...همه آزمون ها را داده ام،مخصوصا کنکور که با شنیدن تلفظش به یاد Conquer می افتم و با وجود نتیجه رضایت بخشی که برایم داشت دارد اذیتم میکند...

همه اینها را گفتم برای یک چیز...

رفاقت

باید بروم و اکثر آن رفقای خوب و درجه یکی که از حتی چند روز بگیر تا 12 سال و حتی بیشتر به ویژه رفقای درجه یکم که از زمان تولدم با منند و مرا این که هستم کرده اند بگذارم و از نو شروع کنم...

حتی ترس مستقل شدن هم مرا اینقدر ناراحت نمیکند که دوری از رفیق ها

کسانی که زندگی ام را در کنارشان گذراندم

زندگی شان را در کنارم گذارنده اند

وقتی ناراحت بودم ناراحت بودند

وقتی ناراحت بودند نمیتوانستم ناراحت نباشم

و همه آن خاطرات خوب و خنده های الکی و با دلیل و آن همه درگوشی های مهم و سرنوشت ساز...غافلگیری های درجه یک و بیرون رفتن های یهویی

حتی دعواها

اینجا نیامده ام که بگویم ناراحتم

اینجا آمده ام که بنویسم و از خدایم بخواهم، با همه گناهانی که میدانم و میداند، که هرچه خوب است در راهشان قرار بده و بهترینشان کن در زندگیشان...به من هم بعد آنها نگاهی بینداز ولی از تو تقاضا میکنم نرسان آن زمانی را که ببینمشان و مجبور باشم فکر کنم تا بیاد بیاورم نامشان... به جای آنکه لبخند بزنم بخاطر تمام آن دوران و خاطراتی که قرار است بماند در ذهنم از تک تک لحظاتشان...

پ.ن.:لیوان خالی خالیست،خدایش میداند خودش هم میداند...چرا باید پر باشد؟ خالیست خالی خالی

پ.ن.:تقدیم به همه دوستان عزیزم. معذرت بخاطر همه لحظاتی که ناراحتتون کردم ولی قبول کنین مزه زندگی به همیناس...

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

تغییر متغیر

همتون میدونین که صبر کردن چقدر سخته اما از اون شیرین تر رسیدن به هدفه،هدفی که براش اون همه صبر رو تحمل کردین!

مثلا فکر کنین بالاخره تو یه روز از روزای پاییز همینطور که دارین قدم میزنین به خیل عظیمی از برگ های ریخته شده بربخورین!جدا از این که ممکنه نفس لوامه شما از اینکه روی تک تک برگای جلوتون بپرین تا صدای خش خششون رو بشنوین جلوتون رو بگیره مسئله اصلی حضور به اتفاق اکثریت برگ های تر هستش که لذت خش خش شنیدن رو برامون کوفت میکنه ولی در این حالت رسیدن به یک خش خش لذت بخش بعد از N بار شکست همون لذت مورد نظره.

در مورد مثال زدن میتونستم به قضیه ی آشنایی با "او" بپردازم که با تفکر در این مورد برای جلوگیری از تشویش اذهان عطاشو به لقایش فروختم و برای اولین بار دست به خود سانسوری زدم.

جالب تر اینجاست که شما وقتی تصمیم به ارائه آزاد افکارتون میگیرین تازه با پدیده شوم خودسانسوری آشنا میشین! تصور کنین دستتون روی صفحه کلید لپ تاپتون حرکت میکنه و کلماتی رو به رشته تحریر در میاره اما وقتی به خودتون میاین که ببینین چی نوشتین و غلط های املایی دوست داشتنی رو برطرف کنین چاره ای جز یکی از دکمه های پرکاربرد همان صفحه کلید همان لپ تاپ همان خودتون به نام Backspace نمیونین تصور بشین.

باز هم جالب تر اینه که حتی در مورد پرکاربردترین دکمه های صفحه کلید گروه های مختلف با عقاید مختلف تر وجود دارن که بدون در نظر گرفتن تحقیقات عده ای شکم سیر بیکار که با شمردن تک تک دکماتی که توسط نمونه هاشون  زده میشه و با روش های آماری ای که خدا نصیب هیچ کدامتان نکنه به مجادله و بحث میپردازن و برای خودشون برو و بیایی راه میندازن.سایت میزنن... فروم های اینترنتی میزنن... در چت روم ها با شروع بحث پرکاربردترین دکمه صفحه کلید ابتدا اون عینک آفتابیو ور میدارن به چشمشون میزنن و در قدم بعدی منتظر میشن تا یکی از اعضای جدید و مسلما از نظر اطلاعات کیبوردی(!!!!) صفر ازشون بپرسه: استاد نظر شما چیه؟ کاری نداریم که ممکنه چه اتفاقاتی در ادامه اون بحث پیش بیاد ولی قضیه خود استاد پنداری و جبهه گیری ها داره به شدت زیاد میشه اونم در هر موردی!

ولی گاهی اوقات نیازه که با روش های بازیگری به استاد پنداری خودمون دامن بزنیم تا واقعا باورمون بشه استادیم.آخه مسئله اینجاست که وضع سینما و بازیگری با وجود رشد هر روزه ای که در دنیا داره در اطراف ما فقط به صورت عرضه کمدی های بهتر پیش میره. که البته در دفاع از این رویه هم گفته میشه خندوندن ایرانیا خعلی سخته...افتاد. والا من کاری به این حرفا ندارم. سینما نمیرم تا فیلم خوب بیاد. ازم میپرسن استاد شما چرا؟ منم میگم دقیقا.

قبول کنین وقتی متن به جملات بی هدفی مثل آخرین جملات قبل از همین جمله برسه همه شک میکنن که نویسنده متن داره چرت میگه!من نمیتونم جلوتونو بگیرم ولی میتونم بهتون یه توصیه بکنم...هیچوقت یک ایرانی را تهدید نکن!

فکر کنم من تا به حال کلمه هیچوقت و ایرانی رو تو یه جمله استفاده نکرده بودم،مشکل از من نیستا،مشکل از نظام جمله نویسی کلاس اوله!واقعا چرا بچه 6 ساله با کلمه های پرنده،پرواز،ناز،بشقاب پرنده نباید جمله بسازه.نمیفهمم واقعا.البته در این مواقع هم از من میپرسن استاد واقعا چرا؟ منم میگم به تو چه!

حالا اینکه من خودمو استاد میدونم یا واقعا هستم یا بقیه بهم میگن استاد اصلا برام همیتی نداره چون هراتفاقی بیفته و هر حرفی زده بشه نباید از خودم راضی باشم که جا برای پیشرفت بمونه.

تا یادم نرفته بگم که هروقت به یه متن بیخود برخوردین بدونین برای اینکه ازش سر در بیارین فقط یه راه دارین...تغییر متغیر!

پ.ن.:من که میدونم کسی از این متن نمیتونه سر در بیاره!پس یه کمک میکنم.متنو از آخر به ابتدا بخونین.

پ.ن.:اون قضیه آشنایی با "او" خودش میتونه یه پرونده مفصل واسه وبلاگ لیوان خالی بشه!دعا کنین که بشه که بشه چون اگه نشه نمیشه که بشه.

پ.ن.:هرکس باور کرد باید متنو از انتها به ابتدا بخونه لطفا تو نظرات بگه.میخوام ببینم اعتماد چند نفرو از دست دادم!

پ.ن.:بابت کیفیت پایین نوشته معذرت میخوام ولی لازم بود دست به کیبود بشم...لازم بود.

پ.ن.:لیوان خالی پر است از اشک...

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

عدالت هود

یه مدتی ذهنم درگیر این بود که چرا اینقدر شبکه های اجتماعی مثل اینستاگرام یا تلگرام بعدی میتونه باشه کیلوگرام-و فلان و بیصار پر شدن از مطالبی که به عشق از دست رفته اشاره میکنن! بعد داشتم به این نتیجه میرسیدم که من همونیم که باید به پا بخیزم(تصور کنید من میخواستم به پا...بخیزم) و شروع کنم به ساختن محتواهایی که به عشق از دست نرفته و درکنار هم همه چی گل و بلبل خواهد شد اشاره دارن.

تا اینکه زد و یهو...حتما فکر میکنین عشقم از دست رفت...بیخودی دلتونو صابون نزنین از این خبرا نیست، همون "او"ی تخیلی فعلا برای خودم و خودش بسه!(به قول یکی از دوستان ما همه عاشقیم ولی نمیدونیم عاشق کی!!!).داشتم میفرمودم(!) تا اینکه زد و یهو شدم 18 ساله!کوچکترا حتما میگن عجب آدم شمپتیه تازه رسیده به سن آزادی و از این حرفا،اما فکر کنم کسایی که سنشون بزرگتر مساوی 18 باشه میفهمن چی میگم. اصن یه چیز عجیبیه! هیچی نشده ها حتی به قولی من به زمان هم اعتقاد ندارم-خب که چی مثلا زمین داره دور خودش میچرخه یا دور خورشید،زمان این وسط چی میگه؟اینکه نور میاد میشه صبح،نور میره میشه شب دلیلی داره فکر کنیم چیزی به نام زمان وجود داشته که مصرف شده تا این عمل بوقوع پیونده؟ والا بخدا-درنتیجه واقعا چیز خاصی رخ نداده اما شما وارد دوره ای شده اید به نام...اَدالت هود(Adult Hood) .

دیگه زندگی اونقدارا که قبلا شوخ بود نیست،بهت سخت میگیره،بهت مهلت اشتباه نمیده،بهت مهلت جبران نمیده اونجوری که قبلا میداد...دیگه بهت حق نمیده بین ساده(Easy) ، متوسط(Medium) و سخت(Hard) یا حتی سخت "تر"(Super Star) انتخاب کنی!یهو میندازدت تو یه دنیا که حتی از دارک سولز(Dark Souls) البته شماره یک ـش- هم سخت تره! یجورایی میشه گفت داره عدالتو در حقمون ادا میکنه...تا الان زیاد بهمون سخت نگرفت،که آماده بشیم برای یه ماراتن که حقمونو باید توش بگیریم.

بعد همه این افکار یهو فهمیدم این مطالب عشق از دست رفته به چه دلیلن! پس دیگه امیدی نموند برام که کاری بکنم تا الان...اونم بخاطر اینکه دارم به وضوح بین دور و بریام میبینم...اتفاقات و تصمیماتی که فقط نشونه بزرگ شدنه...کارایی که فقط یه آدم بزرگ میتونه انجامش بده...اما در کنارش همه دپرسن! همه ها! همه ی همه!

پس از همینجا شروع میکنم.هر فکر چرت و پرتی اومد تو ذهنتون یکم بهش بها بدین که بدبخت سرخورده نشه بعد یهو بزنین تو سرش که نتونه بلند شه! چجوری؟ کاری نداره فقط با یه لبخند.

یه جایی خونده بودم بهترین لحظه ی زندگی اون لحظست که برای یه صدم ثانیه متوجه میشی چقدر دنیا خوب و عالیه. پس بذارین این ناراحتی گورشو از دور و برمون گم کنه توروخدا. قیافه هاتون بدون خنده اونی نیست که باید.

پ.ن.:لبخند

پ.ن.: از این لبخند الکیا نه ها. فقط واسه یه لحظه شادی رو به عمق وجودتون تزریق کنین.

پ.ن.:شمپت لغتی است که در سریال شب های برره به طور مکرر از زبان شخصیت طغرل جاری میگشت.به نوعی میتوان آن را ناسزایی در نظر گرفت که از صدا و سیما به طور مکرر در دوره ای پخش میشد پس بکار ببرید و حالش را ببرید همزمان.

پ.ن.:گفته باشم زمان برای بررسی سایر پارامترا ضروریه و احترامش واجب ولی دلیل نمیشه واقعی باشه!البته جامعه هم بهش نیازمنده!

پ.ن.: اَدالت هود (Adult Hood) اونقدارا هم بد نیستا. قابل توجه همه!

پ.ن.:پست دلی به این میگنا،جیگرم حال اومد.

پ.ن.:من نمیگم دپرس نباشینا...نه. هرچیزی برای زندگی لازمه. اصن به کسی که دپرس نبوده شوهر یا زن نمیدن.ولی برین کتابشو بخونین،درسشو بخونین،با مطالعه حداقل واردش شین که پس فردا بتونین به یه پیشرفتی درش برسین.

پ.ن.: پ ن بارون شده ولی باید بگم منم دپرس بودم ترک کردم.

پ.ن.:رفتم واسه لیوان در خریدم.گذاشتم جلوی دهنم بلند بلند خندیدم یهو درشو بستم. پس پر از خندس!!!البته بیچاره هنوز احساس پوچی(خالی ای(!)) میکنه! با این حال لیوان خالی پراست از خنده.

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A

آینه را

گاهی اوقات فریادم آینه را میشکند

و سکوتم مرا

که سکوت آینه را میگذارد

و فریاد مرا

و غافل که این پنجره است

پنجره ای رو به صدا

صدایی که میرسد از او

و میشکند...مرا

من شکستم او?

یا او مرا?

پس میگذارم برای او

...آینه را

پ.ن.:لیوان خالی پر است از هوا.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Amir.H Bolouk.A