هرچه از اینکه به دانشگاه میروم آن هم تنهای تنها و آن هم به یک شهر دیگر بد گفتم و بد فکر کردم که چه خواهد شد وفلان میشود و بیصار...این چندهفته در کنار تمام آن سختی ها که فکر میکردم و واقعا به حقیقت پیوستند بدجوری فکرهای منفی ام را توی دهانم کوباند.

فکرش را بکنید هنوز در دانشگاه ثبت نام نکرده ام و یک دوست پیدا میکنم که از همان اول مرا دوست میداند و هیچ چیزی برایم کم نمیگذارد.فکرش را بکنید که دانشگاه رفتن این گونه شروع شود...مگر میشود که بد هم بشود؟

تمام آن مشکلات که فکر میکردم درست بود. اینکه خودم باید از خواب بیدار بشوم خودم لباس هایم را بشورم(البته فقط جوراب را!!! خانه خاله خوب جاییست مخصوصا اگر لباس شویی هم داشته باشد) حتی گاهی اوقات خودم غذا درست کنم که این مورد آخر انصافا کیفی میدهد که نگو و مشکلات بسیار دیگری که مجالی برای پرداختن به آنها ندارم.اما همه این مشکلات به گونه ای کاملا لامصب لذت بخشند!! افراد جدید تجربیات جدید خودکفایی در حد لیگ لوشامپیونه بشدت میچسبد مخصوصا با سس مشکلات. گریه نکردم ولی همان بغض هم چسبید چون فهمیدم واقعا خانواده و دوستانم را دوست دارم. چه از این بهتر که از همان چیز زندگی که مینالیدم از آن،شده باشد سس مخصوص همان زندگی برایم؟

بخواهم تئوری مفرط بنویسم نمیشود باید مثال بزنم و مطمعنم این هفته که در آن هستیم بهترین نمونه است:

شنبه ها بیکار مفرطم. به همین خاطر دلیلی نمیدیدم که پیشنهاد همخوابگاهی گرامی مبنی بر سوسیس تخم مرغ پنج صبح را رد کنم!! پنج صبح بیدار میشوم و حمله به سوی گاز اندکی کهنه و روغن بیرون ظرف روغنی و سوسیس کمی بی مزه میبرم و شروع میکنم به سرخ. تخم مرغ را هم که میزنم همخوابگاهی گرامی میگوید بیا که آب پرتقال گرفتم میروم و از قضا هر چقدر شاد بودم یهویی ترکید چون آب گریپ فروت بود!!! قابل توجهتان که آب گریپ فروت تلخ است...تلخ. ولی مگر میگذارم کیف مرا بترکاند. عمرا!! مینوشم از چشمان گریپ فروت و انصافا هم چسبید! شنبه دیگر بس است بروم به یکشنبه.یکشنبه متضاد شنبه است چرا چون که از نه صبح تا خود پنج و نیم غروب کلاس دارم...حتی وقت ناهار ندارم. ولی مگر میشود.خوش نگذرد؟ آری میشود یکشنبه ها خیلی چرت هستند... با این حال اتفاق خ"او"ب کم نداشت یکشنبه!

اما دوشنبه دوشنبه ها صبح بیکارم تا ناهار و به سرم میزند بروم شریفی جماعت را در بلاد خودشان زیارت کنم.اینست که به دوستان تا سه نصفه شب بیدار مانده شریفی زنگ نمیزنم و به راه می افتم که وقتی میخواهم وارد بشوم میگویند باید یکی مهمونت کنه...هه هه هه.من کلا آدم حرف گوش کنی هستم.میزنگم به اشکان. اشکان وقتی میخوابد واقعا فکر میکنید به خواب آخرت رفته.حالا فرض کنید با صدای زنگ من بیدار شود و بگوید اه چرا نگفتی قبل اینکه بیای؟ من خوابگاهم ولی بقیه دانشگان. فکر میکنید نکته کجاست؟

زنگ میزنم به سینا میگوید این احمق چرت میگه. خوبه طبقه بالای تختش خوابیدما میگه دانشگام.

خلاصه شریف گردی و نخبه بینی که به نیمه میرسد آن دوست قبل از ثبت نام و فرشته پس از آن میزنگد به من که: کجایی؟ شریف. عه منم دارم میام.عه چه خوب. رسیدم بیا پیش ما. حتما. و این میشود که با منا و حامد میرویم به دور دوم شریف گردی اما این بار متفاوت تر!

لابی دانشکده کامپیوتر شریف خیلی خوب است! باورتان نمیشود. و فکر کنید با ورود ما به آن و یک موشک ناخواسته که ساخته شد و پرتاب...لابی تبدیل میشود به محل موشک اندازی های همه. آن هم موشک کاغذی. هیچوقت صورت آن بیچاره را که موشک به گونه ای پیچ خورد که به صورت عمود از کنارش به زمین اصابت کرد و این بخت برگشته در تعجب از عذاب الهی و اینکه خدایا سقف که سوراخ نیست این یهو از کجا اومد فراموش نخواهم کرد. از آن مهم تر تلاشش برای ساخت یک موشک دیگر و بهتر را هم فراموش نمیکنم، گویی میخواست موشکی برای خود خدا بفرستد...منابع میگویند نامبرده هنوز در شوک آن موشک اولی است!!

اما از آنجا که زندگی سختی هایش را پس از دلی سیر شادی به من وارد میکند ماجرا به گونه ای رقم میخورد که من کاغذی که در آن نوشته بود مهمان شریفم و کارت من و دوستم را با آن پس میدادند گم کردم. مطمعن باشید اگر تمام روز میخندیدم هم باز این حال گیری تمام انرژی ام را میگرفت. نگهبان دلش به حال گرفته من سوخت که کارت هارا پسمان داد.یعنی آنقدر حالم گرفته شد که سینا که همیشه شوخی میکند میگفت نگران نباش آقا عب نداره. و در بی آر تی پس از شریف بود که فهمیدم زندگی رِند چقدر زیباست.وقتی فقط به خاطرات روزم فکر میکردم و ناخودآگاه میخندیدم بشدتی که یک مرد صندلی دار در بی آر تی بزور جایش را به من داد...مال خنده بود. :)

و امروز بهتر بود.سه شنبه.جدا از اینکه شب قبل یک و نیم خوابیدم و صبح شش و نیم بیدار مفرط بودم برای کلاس هفت و نیم و تا پنج و نیم کلاس مفرط داشتم و همه روز ناراحت بلیط ایضا لامصبی که نتوانسته بودم برای چهارشنبه بگیرم و روزم داشت به داغانی میرفت یک تصمیم زندگی را شاد کرد. برو رشت! یهویی؟ آره. ... . جدی میگم. میدونم.

و اینگونه شد که از هفت و نیم میگردم و میگردم تا دانشگاه و بی آر تی و ترمینال و بلیط صندلی بیست و هشت و دو ساعت ترافیک و هزار بدبختی خ"او"ب دیگر.

زندگی نمیخواهد تورا زمین بزند چون نمیتواند فقط میخواهد کمی اکشنش کند...لذت ببر.

پ.ن.: همانطور که میدانید در عنوان ایهامی وجود دارد... بله وجود دارد ... یعنی ممکنه،ممکن.

پ.ن.: منا و حامد فقط میتونم تشکر کنم... ممنون.

پ.ن.: به زندگی لبخند بزنید که از صدتا فحش هم براش بدتره...واللا.

پ.ن.: یک ساعت با موبایل نوشتم و ساعت شده بیست و دو و بیست دقیقه...عجب حالی میده تو اتوبوس بنویسی!

پ.ن.: لیوان خالی لب پر شده ولی همان تکه کوچک درونش است و پرش کرده...